ابوثمامه صائدى به خورشيد نگريست و ديد ظهر شده است. پس به حسين عليه السلام گفت: جانم به فداى تو، مىبينم كه دشمنان به تو نزديك شده اند. به خداوند سوگند، نه نمىتوانم بپذيريم تو كشته شوى مگر آن كه پيش از تو كشته شوم. امّا دوست دارم در حالى به ديدار خداوند روم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده است بجاى آورده باشم.
حسين عليه السلام نيز سر به آسمان بلند كرد و فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد، نماز را به ياد آوردى. آرى، اكنون اوّل وقت نماز است. از دشمنان بخواهيد از ما دست بدارند تا نماز بگزاريم.

* * *
حصين بن تميم كه از سپاهيان ابن سعد بود اين سخن حسين عليه السلام را شنيد و گفت: نماز از شما پذيرفته نيست.


حبيب بن مظاهر در پاسخ او گفت: اى الاغ، آيا مدعى هستى كه نماز از خاندان پيامبر صلّى الله عليه و آله پذيرفته نمى شود و از تو پذيرفته مى شود؟

حصين به حبيب هجوم آورد. حبيب شمشيرى بر صورت اسب نواخت و حصين از روى اسب بر زمين افتاد. يارانش او را كه زخمى شده بود برداشتند و رهانيدند.
پس از آن حبيب جنگ سختى كرد و با همه آن كه سنّى از او گذشته بود، شصت و دو تن را از سپاه دشمن به قتل رساند. در اين ميان بديل بن صريم به او حمله كرد و شمشيرى بر او فرود آورد. از آن سوى نيز مردى تميمى نيزه اى بر او فرود آورد و در نتيجه وى بر زمين افتاد. چون خواست برخيزد حصين خود را به او رساند و چند ضربت شمشير بر پيكر او فرود آورد. پس حبيب بر زمين افتاد و آن مرد تميمى پيش تاخته، سر او را از تن جدا كرد.


كشته شدن حبيب ، حسين عليه السلام را تكان داد، و فرمود: از خداوند براى خود و يارانم صبر مى طلبم.

* * *
پس از او حرّبن يزيد رياحى در حالى كه زهيربن قين نيز از او پشتيبانى مى كرد از ميان ياران حسين عليه السلام بيرون آمد. هر دو دمى چند جنگيدند و هر كدام كه پيش مىتاختند ديگرى از او پشتيبانى مى كرد و مهاجمان را از پيرامونش مىپراكند.
اسب حرّ نيز زخم برداشته بود و خون از سر و رويش مى ريخت و حرّ نيز بيتى از عنتره بر زبان داشت كه مىگويد:
همچنان بر دشمن مى تازم و اسب خويش را به ميان آنان مى رانم تا هنگامى كه شكم اسب را خون فراگيرد.
حصين از ياران ابن سعد به يزيدبن سفيان گفت: اين همان حرّ است كه آرزوى كشتنش داشتى و يزيد گفت: آرى.
پس به هماوردطلبى حرّ بيرون آمد و طولى نكشيد كه حرّ او را به قتل رساند.
سپس ايوب بن مشرح تيرى به سوى اسب حرّ افكند و اسب را پى كرد اسب سكندرى خورد و حرّ بر زمين افتاد، شمشير به دست و چونان شيرى كه فرود آمده باشد. او پياده جنگيد تا آن كه افزون بر چهل تن از ياران ابن سعد را كشت . پس از آن سپاهيان ابن سعد او را در ميان گفتند و از پاى درآوردند.
حرّ را به اردوى ياران حسين آوردند و در مقابل خيمه كشتگان گذاشتند.
حسين عليه السلام حرّ را نگريست و در حالى كه خون از چهره او پاك مىكرد خطاب به او كه هنوز نيمه جانى در تن داشت فرمود: تو آزاده اى چونان كه مادرت تو را آزاده نام نهاده است. تو در دنيا و آخرت آزاده اى.

* * *
حسين عليه السلام نماز ظهر را برپا داشت. گفته اند او با ياران باقيمانده نماز خوف به جاى آورد و به هنگام نماز زهيربن قين و سعيدبن عبداللّه حنفى در رأس نيمى از ياران پيشاپيش نمازگزاران ايستاده بودند. پس از آن زخم تيرها سعيدبن عبداللّه را ناتوان ساخت بر زمين افتاد در حالى كه مى گفت: خدايا اين دشمنان را به همان لعن و نفرينى گرفتار كن كه عاد و ثمود را گرفتار كردى. خدايا به پيامبرت از جانب من سلام برسان و به او برسان كه چه زخمهايى برداشته ام. من خواسته ام به اين كارم از پاداشى كه در يارى خاندان پيامبرت مى دهى برخوردار شوم.
سعيد در اين هنگام، همچنين روى به حسين عليه السلام كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! آيا كار خود به انجام رساندم؟ حسين عليه السلام در پاسخ او فرمود: آرى، تو فرداى قيامت پيشاپيش من خواهى بود.
بدين سان سعيد نيز درگذشت. پس از شهادت در بدن او افزون بر زخم شمشيرها، سيزده نيزه بود.
پس از آن كه حسين عليه السلام نماز را به پايان برد به باقيمانده يارانش فرمود:
اى بزرگان، اين بهشت است كه اكنون درهايش گشوده و نهرهايش براى شما مهيا و ميوه هايش آماده چيدن است، و اين رسول خدا و شهيدان راه خدايند كه در انتظار گامهاى شمايند. دين خدا و دين پيامبر خدا را پاس داريد و از ناموس پيامبر دفاع كنيد.
ياران همه گفتند: جان همه ما فداى تو باد و خون ما سپر بلاى تو. به خداوند سوگند تا خون در رگهاى ما جارى است هيچ گزندى به تو و ناموست نخواهد رسيد.

از حـسيـن است پـايـدار نـماز وز قـيـام وى اسـتـوار نـمـاز
نخل سرسبز نهـضـت او راست آب از خـون و بـرگ و بار نماز
بـيـن اهـمّـيّت نـمـاز كـه او خواند در حال اضـطـرار نـماز
اى حسين اى كه نزد حق ّ چون تو كـس نـبـوده به روزگـار نمـاز
ز تو اى بهتـريـن نـمـازگـزار زد به سر تـاج افتـخـار نـمـاز
اثرش از قـيامـت افـزون بـود اين كه خوانـدى به كـارزار نماز
زنده كردى نمـاز را خـوانـدى چون در آن دشت مرگبار نـمـاز
ز سـحـاب كــمـان آل زيـاد كه از آن فرقه داشت عار نـمـاز
هـمه بـاران تيـر مـى بـاريد تا كه كـردى تـو برگزار نـمـاز
ليك با جمـلـه بـى قـرارى ها داد جـان تـو را قـرار نـمـاز
سيد رضا مؤيد

* * *

سلام بر حسین (ع)


ياران به شهادت مى رسند

ابوثمامه
ابوثمامه صائدى، همان كه نماز را يادآور شده بود به ميدان آمد و پيكار كرد تا آن كه زخمهاى فراوان برداشت. در اين هنگام قيس بن عبداللّه پسرعموى ابن سعد كه دشمنى ديرينى با ابوثمامه داشت بر او يورش آورد و او را به قتل رساند.

زهير و پسرعمويش
سلمان بن مضارب بجلى پسرعموى زهير به ميدان آمد و پيكار سختى كرد و پس از آن به شهادت رسيد.
آنگاه زهيربن قين نزد امام آمد و دست بر شانه امام نهاده، اجازه خواست و گفت: به ميدان مى روم كه امروز روز ديدار من با جدّ تو پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله، امام مرتضى على عليه السلام، حسن عليه السلام، جعفر طيّار و حمزه شير خداست. امام نيز فرمود: من هم در پى ات مى آيم.
زهير به هنگام پيكار چنين رجز مى خواند كه: (من زهير پسر قين هستم و به شمشير خويش شما را از حسين عليه السلام بازمى دارم.)
زهير پس از آن كه صدوبيست تن از سپاه ابن سعد را بر زمين افكند به شهادت رسيد.

عمروبن قرظه
تيرهاى دشمن به سوى حسين عليه السلام مى آمد. عمروبن قرظه انصارى برخاست و خود را سپر امام كرد و به سينه و پيشانى خود، امام را در برابر تيرهايى كه به سوى او مى آمد حفاظت كرد و بدين سان آسيبى به حسين عليه السلام نرسيد. عمرو هنگامى كه زخمهاى فراوان برداشت رو به حسين عليه السلام كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! آيا وفا كردم؟ امام فرمود: آرى تو در قيامت نيز پيشاپيش من هستى. سلام مرا به رسول خدا برسان و او را بگوى كه من نيز در پى مىآيم. عمرو پس از اين آخرين گفت وگو با امام بر زمين افتاد. در اين هنگام برادر او على كه در سپاه ابن سعد بود فرياد زد: اى حسين! اى دروغگو! برادرم را فريفتى و او را به كشتن دادى. امام عليه السلام فرمود: من برادر تو را نفريفتم، بلكه خداوند او را هدايت و تو را گمراه كرد. على گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم. پس به سوى حسين عليه السلام يورش آورد، امّا نافع بن هلال بر سر راه او ايستاد و او را به نيزه خويش بر زمين افكند.

نافع بن هلال
نافع به سوى دشمن تير مىافكند. او به تيرهاى خود دوازده تن را كشت. و چون تيرهايش به آخر رسيد شمشير از نيام برآورد و به ميان دشمن زد. او را محاصره كردند و هدف تيرها و سنگهاى خود قرار دادند تا آن جا كه دو بازوى او را شكستند و او را به اسارت درآوردند. شمر او را به نزد ابن سعد برد. ابن سعد از او پرسيد: چه چيز تو را واداشته كه با خود چنين كنى؟ گفت: خدايم خود مى داند كه چه خواسته ام. يكى ديگر از سپاهيان ابن سعد كه مى ديد خون از سر و روى نافع مى ريزد رو به او كرد و گفت: نمى بينى كه چه بر سرت آمده است؟ نافع گفت: به خداوند سوگند، من دوازده تن از شما را، افزون بر زخميان، كشته ام و خود را بر پيكارى كه كرده ام سرزنش نمى كنم. اكنون هم اگر دست داشتم نمى توانستيد مرا در بند كشيد.
شمر شمشير برهنه كرد، نافع به او گفت: اى شمر! خداى را سوگند كه اگر از مسلمانان بودى بر تو گران بود كه در حالى خداى را ملاقات كنى كه دستت به خون ما آلوده است. سپاس خدايى را كه مرگ ما را به دست بدترين آفريدگان خويش قرار داد. پس شمر پيش آمد و سر نافع را از تن جدا كرد.

واضح
واضح ، غلام حرث مذحجى به ميدان رفت و چون بر زمين افتاد حسين عليه السلام را به يارى خواست. امام عليه السلام خود را به او رساند و او را در آغوش گرفت. واضح كه چنين ديد گفت: من كيم كه پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله گونه خويش بر گونه من نهاده است؟ پس روحش به ملكوت پر كشيد.

اسلم
اسلم غلام امام بود كه به ميدان رفت و پس از پيكار بر زمين افتاد. در اين هنگام امام نزد او رفت و وى كه هنوز نيمه جانى داشت لبخندى زد و به آنچه مى ديد افتخار كرد.
لحظاتى بعد او نيز به شمار شهيدان درآمد.

بريربن خضير
يزيدبن معقل از سپاه ابن زياد فرياد برآورد: اى برير، آنچه را خدا با تو كرده است چگونه مى بينى؟
برير گفت: خداوند خير براى من پيش آورده و براى تو شر و بدى پيش آورده است.
يزيد گفت: دروغ گفتى، با آن كه پيش از اين دروغگو نبوده اى. آيا به ياد مى دهى كه روزى در ميان طايفه بنى لوفان با يكديگر قدم مى زديم و تو مى گفتى: معاويه گمراه بود و على بن ابى طالب عليه السلام امام هدايت بود.
برير گفت: آرى به ياد دارم و اينك نيز گواهى مى دهم كه همين نظر من است.
يزيد گفت: و من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى.
پس برير را به مباهله خواند. هر دو دستهاى خود به آسمان برداشتند و از خداوند خواستند آن را كه دروغ مى گويد لعن كند و بكشد.
سپس با همديگر به پيكار پرداختند و برير چنان ضربه اى بر سر يزيد فرود آورد كه كله خود و سر او دو نيم شد و شمشير در ميان كله خود ماند. هنگامى كه برير قصد بيرون كشيدن شمشير را داشت رضى بن منقذ عبدى بر او حمله برد و با همديگر درآويختند. برير، رضى را بر زمين كوبيد و بر روى سينه او نشست. رضى از ياران خود كمك خواست.
كعب بن جابر در پاسخ كمك خواهى او روانه شد تا با نيزه خويش به برير حمله كند، در اين هنگام عفيف بن زهير كه شاهد ماجرا بود فرياد زد:
اى مرد! اين بريربن خضير است، كسى كه در جامع كوفه براى ما قرآن مى خواند.
امّا كعب به هشدار عفيف گوش نداد و بر او حمله برد و نيزه خويش در پشت او نشاند. كعب با نيزه خود برير را از روى رضى بلند كرد و آنگاه او را به ضربت شمشيرى به شهادت رساند.

حنظله شبامى
حنظلة بن سعد شبامى كه از ياران حسين عليه السلام بود رو به سپاهيان دشمن كرد و اين آيات را بر آنان خواند: (يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب...، اى مردم، بر شما از آنچه بر سر آن اقوام ديگر آمده است بيمناكم، همانند قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه از آن پس آمدند. امّا خداوند ستم بر بندگان را نمى خواهد. اى قوم من، از آن روزى كه يكديگر را به فرياد بخوانيد بر شما بيمناكم، آن روز كه همگى پشت كرده باز مىگرديد و هيچ كس شما را از عذاب خداوند نگاه نمىدارد. هر كس كه خدا او را گمراه كند هيچ راهنمايى ندارد) (غافر /30-33) اى مردم! حسين را نكشيد كه خداوند شما را به عذاب خويش گرفتار كند.
حسين عليه السلام براى او دعا كرد و فرمود: خداوند بر تو رحمت فرستد. آنان هنگامى عذاب خداى را بر خود واجب كردند كه آنان را به حقّ خواندم، امّا به پيكار تو و همراهانت برخاستند تا بنياد شما بركنند. چه رسد به اين زمان كه برادران درستكار تو را كشته اند.
حنظله گفت: راست گفتى، اى پسر رسول خدا، آيا به آن سراى ديگر نشتابيم؟
امام او را اجازه رفتن داد. وى پيش تاخت و تا سر كشيدن جام شهادت پيكار كرد.

عابس بن شبيب
عابس نزد امام آمده ايستاد و گفت: در روى زمين هيچ چيز عزيزتر از تو برايم نيست. اگر مى توانستم به چيزى گرانتر از جانم اين مهاجمان را از تو دور كنم دريغ نمى داشتم. اينك بدرود. فرداى قيامت گواهى ده كه من در راه تو و پدرت بودم.
سپس به سوى مهاجمان رفت و در حالى كه پيشانى اش زخمى برداشته بود، شمشير برهنه كرد و فرياد زد: آيا در ميان شما مردى هست؟
مهاجمان از پيكار با او رخ برتافتند؛ چه، مى دانستند او شجاعترين مردمان است.
در اين هنگام عمربن سعد فرياد زد: او را سنگباران كنيد. عابس را هدف سنگها قرار دادند. او كه چنين ديد زره و كله خود به كنارى نهاد و به كوفيان حمله ور شد. گاه اتفاق مى افتاد كه دويست تن را به فرار وامى داشت.
به هر روى، دمى بعد او را از هر سوى در ميان گرفتند و كشتند.
پس از كشته شدن عابس تنى چند مدّعى تصاحب سر بريده او شدند، امّا عمربن سعد گفت: هيچ كدام شما بتنهايى نتوانسته است او را بكشد.

جَون
جون، غلام پيشين ابوذر غفارى نزد امام آمد و در پيشگاه او ايستاده، اجازه پيكار خواست. امام عليه السلام فرمود: اى جون ، تو براى درامان بودن همراه ما آمده اى. اينك آزادى كه بروى.
جون خود را بر روى گامهاى امام عليه السلام انداخت و گفت: من در گشايش از همه كم بهره ترم و در سختى نيز از همه خوارتر! بويم ناخوشايند است، حسب و نسبم ناشناخته و رنگم سياه. مرا گشايش بهشت ده تا بويم خوش، حسب و نسبم والا و رنگم سفيد شود. به خداوند سوگند از شما جدا نمى شوم تا اين خون سياه به خون شما درآميزد.
امام جون را اجازه پيكار داد.
او به ميدان رفت ، بيست و پنج تن از كوفيان را كشت و سپس خود نيز به شهادت رسيد.
امام عليه السلام خود را به كنار پيكر او رساند و چنين دعا كرد: خدايا روى او را سفيد و بوى او را خوش گردان و او را همراه با محمّد صلى الله عليه و آله برانگيز و آشناى او و خاندانش كن.

انس كاهلى
انس بن حارث بن نبيه كاهلى پيرمردى از نخستين مسلمانان بود كه در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله در نبرد بدر و حنين شركت جسته و در دوران حيات از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث شنيده بود.
اين صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله به حضور امام آمد و از او اجازه پيكار خواست. امام او را اجازه داد. انس عمامه از سر گشود و به كمر بست و ابروهاى خود را با پيشانى بند نگه داشت و آنگاه وارد ميدان شد. امام كه او را با چنين هيئتى ديد گريست و فرمود: اى پير، خداى خود سپاس تو را دهد.
انس با همه آن كه عمرى از او مى گذشت هيجده تن از مهاجمان را به قتل رساند و سپس خود نيز شهيد شد.

نوجوان شهيد
عمروبن جناده افزون از يازده سال نداشت. پس از آن كه پدر را از دست داد نزد امام آمده از او اجازه پيكار خواست. امّا امام او را اجازه نداد و فرمود: اين هنوز نوجوان است و پدرش هم در نخستين هجوم كوفيان كشته شده است . شايد مادرش دوست نداشته باشد كه او نيز كشته شود.
عمرو گفت: مادرم خود مرا فرستاده است. چنين بود كه امام به او اجازه پيكار داد. عمرو بسيار زود به شهادت رسيد. سر او را به سوى مادرش افكندند. مادر آن را برداشت، خون از آن پاك كرد و به سوى مردى از سپاه دشمن كه در آن نزديكى بود افكند و بدين سان او را كشت. آنگاه به خيمه ها بازگشت و نيزه اى و در روايت ديگر شمشيرى برگرفت و به سوى دشمن پيش تاخته، چنين رجز مى خواند:
من گرچه زنى تكيده و ضعيفم امّا ضربتى سخت بر شما فرود مى آورم و از فرزندان گرامى فاطمه دفاع مى كنم . پس از آن كه اين زن دو تن از سپاه دشمن را به نيزه خود بر زمين افكند امام او را به خيمه گاه فراخواند.

حجاج جعفى
حجاج بن مسروق جعفى آن اندازه با دشمن جنگيد كه صورتش به خون رنگين شد. با اين حال نزد حسين عليه السلام برگشت و گفت: اينك به ديدار جدپ تو پيامبر و نيز پدر بزرگوارت على، همان كه او را وصىّ مىدانيم، مى روم.
امام فرمود: من نيز از پى مى آيم.
پس دگر باره بر اردوى دشمن تاخت و تا شهادت جنگيد.