...

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند! 
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند
حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده است
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!
تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه برنمی دارند
منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند
تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!

...

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند! 
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند
حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده است
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!
تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه برنمی دارند
منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند
تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!


خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد ...


یا مجیب

 

تکیه بر عشق و استقرار در خانه دل، امید آرزویی ملکوتی بود؛

تدبیری عقلانی و زیرکانه که روح مضطرب و نا آرام مرا از تشویش نجات داد

و برای من امنیتی در بعد عشق و روح مستقل از جسد و مسکن به وجود آورد.

اما افسوس که خدای بزرگ به این امنیت و آرامش حتی در بعد عشق و روح هم رضایت نداد؛

و نخواست که دل من بر عشق خانه بگیرد و یا دلی استقرارگاه عشق سوزان من گردد

و از این طریق امنیت و آرامشی برای من تامین شود.

به هرکسی که دل باختم عشق مرا تحمل نکرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شیفته مرا استقرار

نبخشید.

از عشق و آرامش نیز گذشتم ...

                                                                                                                     شهید دکتر مصطفی چمران


تا که چشمم باز شد دیدم که یارم رفته است
میهمانی شد به پایان و نگارم رفته است

با گل این باغ تازه انس پیدا کرده ام
گرم گل بودم که دیدم گلعذارم رفته است

بذر قرآن را به دل گرچه به دستم کاشتم
وقت محصولش که شد دیدم بهارم رفته است

سفره پررزق مهمانی رحمت جمع شد
درد درسینه نشسته سفره دارم رفته است

دلبر من هر سحر بر دیدنم مشتاق بود
آن که بوده هر سحر چشم انتظارم رفته است

شرح حال خویش را با یک کلام افشا کنم
بر شکسته هستم و دار و ندارم رفته است

بر مشامت گر رسید از قبر من بوی بهشت
کن یقین پای نگارم بر مزارم رفته است

آه از آن لحظه زینب را که گفتا یا حسین
رفتی و با رفتنت صبر و قرارم رفته است



پ.ن :

گفتم که فراق را نبینم دیدم

آمد به سرم از آنچه می ترسیدم

همه می‌گویند: چه مهربان است این مَرد!

و کسی نمی‌داند

لب‌‌خند تو است روی لب‌هایم

وقتی آن‌سوی دریاها

یادم می‌کنی


کبوتر

مثل کبوتری شده‌ام جَلدِ خانه‌ات
 خو کرده‌ام به خاطره آب و دانه‌ات
 
هی می‌خورد هوای عجیبی به گونه‌ام
هی می‌کنم دوباره سحرها بهانه‌ات

 انگار عادتم شده در شهر گم شوم
پیدا کنی دوباره مرا با نشانه‌ات

 در من هزار رشته غزل تاب می‌خورد
 با موج زلف‌های تو بر روی شانه‌ات

پر می‌شود رواق تو از رنجنامه‌ام
پر می‌کنی عروق مرا با ترانه‌ات

بر دشتهای خشک من انگار می‌چکد
انگور- واژه‌های دلِ دانه دانه‌ات

یک گله آه و آهو از این دشت می‌گذشت
یک دسته دست‌های تمنا روانه‌ات

من کشتی شکسته‌ام، ای ناخدای عشق!
پهلو گرفته‌ام به خدا در کرانه‌ات

در لحظه‌های پر تپش اولین سلام
با آن نگاه مشرقی شاعرانه‌ات

رد می‌شوی مقابل شاعر که بسته است
دل در ردای مخملی روی شانه‌ات


پ.ن :

هر کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت

من راست گفتم که برای تو زنده ام ...

خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...


از زبان امیرالمومنین ...


يا اَشْباهَ الرِّجالِ وَلا رِجالَ، حُلُومُ الاَْطْفالِ، وَ عُقُولُ رَبّاتِ

اى نامردان مردنما، دارندگان رؤياهاى كودكانه، و عقلهايى به اندازه عقل زنان حجله نشين،
الْحِجالِ! لَوَدِدْتُ اَنِّى لَمْ اَرَكُمْ وَلَمْ اَعْرِفْكُمْ. مَعْرِفَةٌ وَاللّهِ جَرَّتْ
اى كاش شما را نديده بودم و نمى شناختم. به خدا قسم حاصل شناختن شما
نَدَماً، وَ اَعْقَبَتْ سَدَماً. قاتَلَكُمُ اللّهُ، لَقَدْ مَلاَْتُمْ قَلْبى قَيْحاً،
پشيمانى و غم و غصه است. خدا شما را بكشد، كه دلم را پر از خون كرديد،
وَ شَحَنْتُمْ صَدْرى غَيْظاً، وَ جَرَّعْتُمُونى نُغَبَ التَّهْمامِ اَنْفاساً،
و سينه ام را مالامال خشم نموديد، و پى در پى جرعه اندوه به كامم ريختيد،
وَ اَفَسَدْتُمْ عَلَىَّ رَأْيى بِالْعِصْيانِ وَالْخِذْلانِ، حَتّى لَقَدْ قالَتْ قُرَيْشٌ:
و تدبيرم را به نافرمانى و ترك يارى تباه كرديد، تا جايى كه قريش گفت:
اِنَّ ابْنَ اَبى طالِب رَجُلٌ شُجاعٌ وَلكِنْ لاعِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ. لِلّهِ اَبُوهُمْ!
پسر ابوطالب شجاع است ولى دانش جنگيدن ندارد. خدا پدرانشان را جزا دهد،
وَ هَلْ اَحَدٌ مِنْهُمْ اَشَدُّ لَها مِراساً، وَ اَقْدَمُ فيها مَقاماً مِنِّى؟ لَقَدْ
آيا هيچ كدام آنان كوشش و تجربه مرا در جنگ داشته؟ و پيشقدميش از من بيشتر بوده؟ هنوز
نَهَضْتُ فيها وَ ما بَلَغْتُ الْعِشْرينَ، وَها اَنَا ذا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى
به سن بيست سالگى نرسيده بودم كه آماده جنگ شدم، اكنون عمرم از شصت
السِّتِّينَ، وَلكِنْ لا رَأْىَ لِمَنْ لايُطاعُ.
گذشته، ولى براى كسى كه اطاعت نشود تدبيرى نيست.


به بهانه فاطمیه ...

یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی إلا أن یُؤذَنَ لکم ...

مادر !

همه می دانند که تو اجازه ندادی...

----------------------------------------------------------------------

 

 

ظهر الفساد فی البرّ و البحر بما کسبت أیدی الناس

 

دنیا را به فساد کشید

با همان دستی که ...

و امروز صدای آن سیلی گوش زمین را کر کرده است .

----------------------------------------

لا یکلّف الله نفساً إلا وُسعها

 

مادر!

سینه ی تو چه وسعتی داشت !

وگرنه

آتش بسیار گدازنده تر از آن بود که ...

و ضربه

بسیار شکننده تر از آن که ...

---------------------------------------------

 

یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک ... والله یعصمک من الناس

 

ای رسول من

تو علی علیه السلام را به ولایت و وصایت معرفی کن

ما تو را از فتنه های مردم محافظت می کنیم

بازوی فاطمه هست

نمی گذاریم به تو و رسالتت ضربه ای برسانند

سینه ی دخترت همه ی این ضربه ها را خواهد گرفت ...

---------------------------------------------------

 

تمشی علی استحیا...

 

حالا فکر کن یک دستش را هم به دیوار گرفته باشد...

---------------------------------------------

 

تمشی علی استحیا...

 

حالا فکر کن کوچه هم باریک باشد...

------------------------------------------------

 

حجر/97

فقط خدا می داند که سینه ی تو از کدام یک بیشتر به تنگ آمد

از نشستن او روی سینه ات

یا بردن نام مادرت با زبان کثیفش...

---------------------------------------------

مریم/۲۱،۲۲

 

اما این بار

در شعله ور بود

و او از شدت درد حمل

پناهی جز دیوار نداشت...


چند داستانك به مناسبت ايام فاطميه


داشتی خودت را به خاطر من به کشتن می دادی عزیزم! راستی حال «محسن» چطور است؟

****

کودک، نفس نفس می زد: «بابا سلام... فضه گفت: بیا!» مرد از هوش رفت ...
(منبع: بحارالانوار، ‌جلد 43، ص 214 - 215)

****


به نجّار گفت: مي تواني دري برايم بسازي؟
نجار پرسيد: براي كجا؟
مرد پاسخ داد: براي در ورودي خانه ام.
نجار پرسيد: مگر در خانه ات چه شده؟ مرد گريست ...

****


مانده بود چه بگوید. حرفی برای گفتن نداشت. از خجالت سرش را پایین انداخته بود و اشک می ریخت. چاره ای نبود ... دو دستی امانتی را تحویل داد و گفت: «ببخشید! امانتدار خوبی نبودم؛ پهلویش شکست ...»


به بهانه نو شدن روزها ....


هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره خاکی می گذرد،



و همه آنان تا به امروز مُرده اند



و ما نیز خواهیم مرد



و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت،



خوشا آنان که مردانه مُرده اند



و تو ای عزیز! بدان،



تنها کسانی مردانه می میرند، که مردانه زیسته باشند.


گفت:

"شیرین بودن آسان است...

اما فرهاد بودن...نه..."

و دیگر هیچ نگفت ...

به بهانه ي وفات حضرت بانو ...


خانم شما كه مانده دلم مات چشمتان

يعني شدم مزاحم اوقات چشمتان

خانم! اجازه هست بميرم كه بعد از آن

جانم جوان شود به كرامات چشمتان؟

با چند لهجه اشك بريزم، نمي بريد

يك نيمه شب مرا به ملاقات چشمتان؟

فصلي كه با رسيدنش انگار مي رسند

دستان من به دامن سادات چشمتان

اوضاع روبه راه تر از اين نمي شود

ما و شما و خواب و خيالات چشمتان



سفرنامه ...

نجف
نجف چه داستانی دارد ؟!
نمیدانم!
همین که به نخلستان های ورودی میرسی ...

دلت روضه ی فاطمیه میخواهد ...
اما
رو به ایوان طلا که بایستی ،
دست راستت ،
آن گوشه ی گوشه ی صحن که بشینی ،
بهترین جاست برای به تماشا نشستن و درد دل !
.
.
.


کربلا

*از آن زمان که بوسه زدم بر ضریح تو */* بیچاره  تو بودم و بیچاره تر شدم*...

نگاه کن فاصله ی از حرم تا حرم را ...
از حرم تا [...] را ...
نگاه کن زینب را که چطور می دود ...
نگاه کن لبان خشک طفلان را ...
نگاه کن مستی ساقی کربلا را ...
نگاه کن بیرق ح س ی ن را که می رقصد و هوش از سرت می برد ...
نگاه کن عشق را ...
نگاه کن خیمه های بی شاه را ...
نگاه کن که کربلا دشت ِ دشت است ...
کوچه ندارد ...
نگاه کن علی بزرگ ِ دل ارباب را ...
نگاه کن همه ی روضه هایی که یک عمر برایشان اشک ریختی ....
نگاه کن ...
نگاه کن اسبان ِ زین شده و آماده را ...
نگاه کن سرخی آسمان را...
نگاه کن باغستان سیب و گلستان یاس را ...
نگاه کن ...
فقط نگاه کن ...
.
به رقص بیرق ارباب ... به اشک هایت در حرم سقا ... به همه ی کلمن های نارنجی ِ پر آب بین الحرمین ... به عطش ، به تشنگی ، به ضریح ، به ح س ی ن ... به عشق ... نگاه کن ...
فقط نگاه ...
.
.
.


بین الحرمین


که ماندی سر دو راهی
و
می روی سلام میدهی
بر می گردی سلام میدهی
می روی
می آیی
سلام می دهی
عشق می کنی
.
.
.


کاظمین

آن جا که دلم پر کشید برای

امام رضای خودمان

نگاه کن صحن پدر و پسر ضامن را ....

...


سامرا


از آن کوچه که سنی ، ساخته !
تا مبادا چشم در چشم شیعه شود ...
گذشتی و چشمت افتاد به آن صحن و سرا و ضریح در دست تعمیر
آن جا که مظلومیت را با بند بند وجودت حس کردی
از پله های سرداب که پایین رفتی ...
.
.
.

هیچ !


گذشت عمرو اجل پر زند به دور سرم
بمیرم و نروم کربلا...خدا نکند...
.
.
.
گفتن کربلا
نگفتن آدمو دیوونه میکنه
گفتن هرکی بیاد کربلا دلش آروم میشه
نگفتن هرکی بیاد در به در میشه
.
.
.
حالا که تا دیار تو ما را نمی برند
ما قلبمان شکست حرم را بیاورید ...

نشسته ام به شوق اذن دخول
بگو نتکانند پادری ها را ...
.
.
.

همه را یاد کردم ...

شما هم رفتید مارا یاد کنید...


چمدانی برای سفر کربلا

صدا می‌کند: آی مرد! دیر شد! چکار می‌کنی؟

من اما دست خودم نیست،
دانه دانه لباس‌هایم را توی دست می‌گیرم!
- با این لباس چند گناه کرده‌ام؟
مچاله‌شان می‌کنم و توی کمد پرتاب…
لباس بعدی و…

حالا دیگر کمد لبالب پر شده و چمدان هنوز خالیست…

چکار کنم؟!
چکار می‌توانم بکنم؟
سر درون کیف می‌کنم و گریه…

حلالم کنید!

همین! مال هیچکس نیست!


کوچ ...

تا کوچ من به تو چیزی نمونده بود               وقتی نگاه تو از گریه می سرود

با تو چه ساده بود هم آسمون شدن           وقتی که آینه ها شعله به شب زدن

چیزی نمونده بود تا خواب رازقی                 تا ناز نسترن ، تا فصل عاشقی

چیزی نمونده بود با تو یکی بشم                 با تو رها از این آوار گریه شم

من مثل تو هنوز باور نمی کنم                     روزی از این قفس هجرت کنیم به هم

باید سفر کنم از پشت پنجره                        شاید نگاه تو از یاد من بره

حرفی نزن به من از ماه و از نسیم               چیزی نمونده بود تا هم نفس بشیم

وصف حال این ایام ...

 

نود و سه روز از مرگم می گذرد و هفت روز مانده به آن روز تکراری!

بیا و پایانی باش برای این صد روز کابوس بی تویی ...

پ.ن :

۱) امروز اولین هدیه را گرفتم ... یاد تو طوفان کرد ...

۲) روز میلاد با کاروان عشق راهی سرزمین نورم.برای سفر توشه برنمی داری؟

۳) صد روز! اگر توبه شکستی بازآی ...

 

 

 

 

 

یک دنیا آسمان ابری

از عشق که .... نه ....

اما از عاقبت بی عقوبت! این همه فاصله

از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله ...

چرا.........می ترسم !.....

من از لحظه ای که چشم های تو،

بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند ...

من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد،

می ترسم ...


اما اگر راستش را بخواهی

نمی دانم که از عاقبت این همه ترانه و نامه ی بی جواب

می ترسم یا نه؟

فقط می دانم که..... محتاجممحتاج سکوت ستاره!

محتاج لطافت صبح!

محتاج صبر خدا!

من محتاج ترانه های بی قفس پر از کبوترم

من محتاج واژه های ساده و بی تکلفم

واژه هائی که بشود با آب غسلشان داد

من محتاج نگاهی از جنس آب و لبخندی از جنس صداقتم

من محتاج عطر یک احساس باران زده ی نمناکم


من محتاج توام!

محتاج نگاه تو،

محتاج لبخند تو،

محتاج احساس تو،

همین!

از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجد!


من محتاج توام که بیایی و مرورم کنی!

با یک هوا هق هق!

با یک جفت نگاه خیس!


من محتاج یک دنیا آسمان ابریَم!

که ببارد،....که برای من بشود،

بهانه ای از جنس معجزه!

تا بگویم تو را به حرمت این ابرها که می گریند قسم ...


از زبان تو ...


مرا به یاد می آوری؟

کبوتری در انزوایِ مهتابِ بی کسی

که طعمِ پرواز را

سال ها زِ یاد بُرده بود . . .

                                             هنوز به یاد دارم

                                                  تو بالِ باورم شدی

                                                           و بهانه پرواز ...

و این روزها

آسمان بدونِ تو

تابوتِ مرگِ من است

           به دستِ باد  . . .

از مرگ که نه ,

        از نبودِ لمسِ عشق می ترسم . . . (!)


عاشق شدن

تنها کارِ ناممکنِ روزگاری ست

که نه دلی مانده استُ

نه دلبری . . .

 مانده ام اینهمه رسوبِ احساس را

  وقتی که نیستی در آغوش

                چگونه به پایت بریزم  ...


پ.ن :

تصویر کاملا تزیینی است !

بفرمایید جوشانده بابونه !!!

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی