به هر نفس دلم از داغ يار لرزد و ريزد |
|
|
چو برگ گل كه ز باد بهار لرزد و ريزد |
بيا كه بي گل روي تو اشكم از سر مژگان |
|
|
چو شبنمي است كه از نوك خار لرزد و ريزد |
به هم رسان ثمري زين چمن كه شاهد دنيا |
|
|
شكوفه ايست كه از شاخسار لرزد و ريزد |
ز آب ديده به راهت هميشه كاسه چشمم |
|
|
چو جام پر به كف رعشه دار لرزد و ريزد |
برون خرام كه وقت است لاله هاي چمن را |
|
|
ز شوق روي تو رنگ از عذار لرزد و ريزد |
بس است اين همه قصاب آبروي تو ديگر |
|
|
در اين زمانه ي بي اعتبار لرزد و ريزد |
استاد فرزانه و معلم خستگي ناپذير شادروان منوچهر خالصي روز بيست و يكم بهمن ماه يكهزار و سيصد و هجده خورشيدي در گلپايگان ديده به جهان گشود. پدرش مرحوم علي خالصي فردي روشن ضمير اهل شعر و ادب و صفا و پاكي بود و خياطي مي كرد. مادرش بانويي دلسوز مهربان و خانه دار بود. منوچهر فرزند اول خانواده بود و همواره ميگفت پدرم اولين آموزگار من در زندگاني بوده است.
اين خانواده با دستي خالي اما با كوله باري از شرف و انسانيت به تربيت وي و ساير فرزندان همت گماردند.

منوچهر دوران دبستان و دبيرستان را در شهرستان گلپايگان سپري كرد و با شركت در آزمون ورودي دانشسراي مقدماتي و قبولي در آن آگاهانه پا به عرصهي انسان سازي گذاشت و به تربيت و تعليم نوجوانان ايران زمين همت گماشت.
پس از اتمام دورهي دو سالهي دانشسرا كار معلمي را از دبستان هاي خوانسار آغاز كرد. 5 سال بعد يعني در سال 1341 خورشيدي به گلپايگان منتقل شد و در دبستان هاي معظمي فردوسي و عسجدي و سپس در دبيرستان فردوسي به تدريس ادبيات و علوم اجتماعي پرداخت. شاگردان او از شور و حال وصف ناپذير كلاس درسش با خاطره اي خوش ياد مي كنند و مي گويند : هميشه در كلاس با سخنان جذاب و خواندن اشعار زيبا و دلنشين به ما درس اخلاص محبت وفا اميد آرزو و عشق به زندگي مي داد. و اين شيوهي پسنديده را تا واپسين دم زندگي ادامه داد. زيرا معتقد بود كه :
معلم ياور كودكان شكوفا كننده ي ذهن انسانها آموزنده ي محبت به انسانيت و شكل دهنده ي آينده ي بشريت است.
هدف والاي او آماده كردن نسل جوان براي آينده در سايه آموزش و پرورش بود و پيوسته ياد آور مي شد كه :
اگر معلمي نتواند آينده را براي جوانان بسازد حتما مي تواند جوانان را براي آينده بسازد.
منوچهر ضمن تدريس به مدت 6 سال مديريت داخلي بيمارستان هاي بزرگ تهران مانند بيمارستان مهر بيمارستان آبان و بيمارستان جم را بر عهده داشت و من خود شاهد بودم كه صميمانه به بيماران درماندگان و مستمندان تا آنجا كه ميتوانست كمك ميكرد.
حدود 12 سال در شبكه دوم سيماي جمهوري اسلامي اجرا كننده برنامه ي يك مسابقه و سي سوال بود و اين اواخر در شبكه آموزش آرايه هاي ادبي را تدريس مي كرد. در انجمن هاي ادبي تهران همچون انجمن گلستان سعدي و انجمن امير كبيرو... حضوري فعال داشت و همچون شمع نورافشاني مي كرد. زماني كه با صداي گرم و رسايش قطعه شعري را مي خواند حاضران در سالن با سكوت و آرامش همچون تشنه كاماني در انتظار ترنم باران كلامش بودند.
اين استاد گرانمايه يكي از چهره هاي تاثير گذار در تاسيس مجتمع آموزشي دكتر حسابي واقع در خيابان ولي عصر (عج) بود و با تدريس هنرمندانه اش در دروس معارف و ادبيات در جذب دانشآموزان ياوري شفيق و دلسوز براي ساير همكاران بود و همواره مي گفت :
معلمان سازندگان يك ملتاند . واي بر ملتي كه با سازندگان خود بيگانه است.
و يا:
جامعه اي كه به معلمانش بهايي نمي دهد ارزشي در بين جوامع ندارد.
آري ! در اندرون هر معلم بزرگ دنياي بزرگتري وجود دارد كه كشف آن نياز به كاشفاني بزرگ دارد.
در جلسات ماهانهي انجمن فرهنگي هنري اديب گلپايگاني دستاورد او هميشه مطالب نغز و اشعار دلنشين بود و پيشنهاد كرد كه كتاب گلستان سعدي و حكايات آموزندهي آن توسط افراد انجمن خوانده شود و در بارهي هر كدام بحث و گفتگو شود كه متاسفانه اين پيشنهاد ديري نپایيد و شمع وجودش به خاموشي گرایيد.
گفتمش نقاش را نقشي كشد از زندگي با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد
در ايجاد و تهيهي كتاب براي كتابخانه ها تلاشي مستمر داشت . از جمله ميتوان به تاسيس كتابخانه ي مسجد النبي واقع در ميدان نبوت در سال 1360 و ارسال كتاب براي كتابخانه هاي مدارس گلپايگان اشاره كرد.

زمينه آشنايي
اكنون كه اين خامه بر اين نامه ميگريد نزديك به نيم قرن از آشنايي و پيوندهاي دوستي من با آن عزيز در خاك خفته ام مي گذرد. آشنايي ما از ديداري تصادفي در كتابفروشي تابان به مديريت دوست گرانقدر ديگرمان شادروان ابوالفضل خادمي شروع شد. مكاني كه جايگاه اهل مطالعه و علاقه مندان به كتاب بود. دو همدل و همزبان يكديگر را يافته بوديم كه گفته اند :
يك روز با معلم خردمندي مصاحب بودن بهتر از مطالعه ي هزار صفحه كتاب با ارزش است.
دوران تحصيل من در رشته رياضي دانشكدهي علوم دانشگاه تهران همزمان با دوران تحصيل او در دانشكده ي ادبيات آن دانشگاه بود. ما در كلاس هاي پر بار و مفيد اساتيد والامقام اين دو دانشكده بصورت مستمع آزاد شركت كرده و از خرمن دانش سرشار آنان خوشه چيني مي كرديم. در آنجا ما ياد گرفتيم كه :
معلمان ماهر انديشه خود را به دانش آموزان تحميل نمي كنند بلكه انديشيدن را به آنان ياد مي دهند.
همه زندگي او كلاس درس بود .

در جلسات دوستان هميشه اول وقت به نماز مي ايستاد و اين فريضه ي بزرگ الهي را انجام مي داد .
وقتي از سفر حج مراجعت كرد به ديدارش شتافتم. از خاطرات سفر برايم گفت و ضمن اينكه اشك در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد :
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آيي
و وقتي حال پريشان مرا ديد كه به خاطر خونريزي شبكيه چشمم به توصيه پزشكان از انجام اين وظيفه محروم مانده ام گفت :
برو طواف دلي كن كه كعبه از سنگ است كه اين خليل بنا كرد و آن خداي خليل
و خود شاهد بودم كه مخارج مهماني بازگشت از سفر حج را توسط يكي از آشنايان به گلپايگان فرستاد تا بين مستمندان آبرومندي كه به نان شب محتاجند تقسيم كند.
هميشه آرزو مي كرد از سرچشمه زلال اسلام سيراب شود و ديگران را سيراب كند و زنگار خرافات و پيرايه ها را از چهره ي اين آيين صلح و محبت و مهر بزدايد و خداي بخشنده ي بخشاينده ي اديان ابراهيمي را مهربانترين عامل نسبت به بندگان خويش معرفي كند.
بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند |
|
|
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ايم |
بسيار پر گذشت بود . هرگز كينه ي كسي را به دل نمي گرفت و مي گفت :
خوشا دوران كودكي ! كه نه ما را سوز سينه بود و نه دل هايمان جاي كينه بود و با افسوس و آه زمزمه مي كردكه :
خاطرات كودكي برنگردد دريغا قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
او اعتقاد داشت كه :
كينه توزي نتيجه ي دل هاي بيمار انسان هاي حقير و زبون است.
هرگاه ظلمي را مشاهده مي كرد و يا مورد ستم قرار مي گرفت مي گفت :
آقاي جعفري ! خوشحالم كه معاد هست.
به كسري چنين گفت بوذر جمهر |
|
|
كه تا مي خرامد به كامت سپهر |
مبادا به كس كينه ورزد دلت |
|
|
ملرزان دلي تا نلرزد دلت |

تمام موفقيت هايي را كه در زندگي كسب كرده بود مرهون لطف خداوند و همدلي و همياري همسر وفادار و فرزندان شايسته ي خود مي دانست زيرا :
هر كجا مرداني را مشاهده كرديد كه بر قله هاي رفيع دانش ترقي خدمتگزاري و موفقيت گام بر مي دارند در كنارشان فذاكاري وفا ايثار و از خودگذشتگي همسرانشان را جويا شويد.
امروز او در ميان ما نيست . جسمش اسير خاك شد و روحش در افلاك به پرواز درآمد تا در جوار رحمت پروردگار به آرامش ابدي دست يابد. چون نسيمي آرام و سبكبال از گلزار هستي گذشت و ما همچون گ��و�ن با ريشه هاي ستبر اسير خاك مانده ايم.
منوچهر زنده است زيرا :
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما
مزارش نه در بهشت زهرا بلكه در سينهي عاشقان و عارفان درگاه احديت است.
بعد از وفات تربت ما در زمين مجوي در سينه هاي مردم عارف مزار ماست
از خداوند بزرگ براي آن رفيق شفيق طلب رحمت و براي خانواده و فاميل گرانقدرش تحمل صبر بردباري و پايداري آرزو مي كنم .
نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم |
|
|
سبك رفتار و بي پروا گذشتيم |
چو ناف آهوان صد پاره ي جان |
|
|
بيافكنديم و از هر جا گذشتيم |
غباري نيست بر دامان همت |
|
|
از اين صحرا بسي بالا گذشتيم |
به چشم ما كنون هر زشت زيباست |
|
|
چو از هر زشت و هر زيبا گذشتيم |
به پاي كوشش از ديروز و امروز |
|
|
گذر كرديم و از فردا گذشتيم |
گريزان از بر سودابهي دهر |
|
|
سياوش وار از آذرها گذشتيم |
كنون در كوي نا پيدا خراميم |
|
|
چو از اين صورت پيدا گذشتيم |
رشيد از ما مجو نام و نشاني |
|
|
كه از سر منزل عنقا گذشتيم |