استاد علياكبر جعفري
ای شمع و چراغِ این شب تار با ساز , نوای جاودانه برگو با سوزِ سه تار , هر شبانگاه با مرغ سحر فسانه بر گو با مشغله ی زیاد گاهی از نغمه ی شادمانه برگو از تیرگیِ شبانه بگذر از غنچه و از جوانه برگو سوزِ دلِ عاشقان شیدا با ساز و دف و ترانه برگو از سوسن و مریم و شقایق از یاسِ سپیدِ خانه برگو از کبکِ دری به کوهساران از گلشنِ بی کرانه برگو از ناله ی قمری و چکاوک از زمزمه ی شبانه برگو از سنبل و بلبل و قناری از زلفِ نگار و شانه برگو از فوجِ کبوتران عاشق از نامه ی بی نشانه بر گو از مادرِ جوجه ی گرسنه آسیمه برای دانه بر گو از منزلت و شُکوهِ " انسان " ز اندیشه ی جاودانه برگو پروازِ بشر نگر در این راه از کوششِ عاشقانه بر گو با "جعفری " از امیدِ فردا از نیک و بدِ زمانه برگو
یک داستان واقعی از زبان یک استاد :
با خانواده بعد از 16 سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پسری 14 - ١5 ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند ... به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟ گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاههای امریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمیخواهم
رفتار مودبانهاش تحت تاثیرم قرار داده بود .. گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم ... با اجازه کنارم نشست ... پرسیدم چند ساله هستی ؟ گفت 16 ...گفتم دوم دبیرستانی ؟ گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟ گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم ... گفتم چرا کار میکنی ؟گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ...مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است ... من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم ...اما درس هم میخوانیم ...پرسید آقا شنیدم دانشگاههای آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد ... پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ گفت هیچکس فقط خودم وخودم ...گفتم غذا خوردی؟ گفت نه ...گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم ... گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین را تمیز کنم و من هم قبول کردم، با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابهلای غذای خواهر و مادرش گذاشت ...نزدیک به 2 ساعت با هم حرف زدیم ...
...دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند ...نزدیک غروب که فرید را ...( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خودشان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ...قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ... حدود 6 ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم ...چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط میخواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ... با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ...او هم با مهربانی ذاتیاش کمکم کرد تا همه چیز سریعتر پیش برود ...خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ...صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد ...وقتی دو سال بعد به عنوان جوانترین متخصص تکنولوژیهای جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود میبالیدیم ... نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ... غروب که از سرِ کار آمدم نازنین شگفت زده ام کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند ...روز زیبایی بود ..وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چهها که نکردید ...مشغول پذیرایی از مهمانها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان تهران دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد ...⚡️از خانه بیرون رفتم وبغلش کردم ..گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که سما مرا از کجا به کجا پرواز دادید.
اکنون دکتر #فریدعبدالعالی یکی از استادان ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمریکاست. آری ! زندگی یعنی " ایمان , اراده , امید " در پرتوِ چلچراغِ عشق.
شب زنده داران واله و شیدای عشقند همراه با مرغ سحر گویای عشقند چون شمع می سوزند از شب تا سحرگاه الهام بخشِ تابشِ سیمای عشقند چون موجِ سرگردان در این دریایِ موّاج مست و خرامان غرق در سودای عشقند شب زنده داران چون شقایق های عاشق گلواژه های شهره ی والای عشقند چون چلچراغِ روشنِ شب های تاریک همچون شرابِ ناب در مینای عشقند گم گشتگانِ وادیِ دشت جنونند دیوانگان مست و ره پیمایِ عشقند بس کن سخن ای " جعفری " با اهل عرفان آنان که خود الگویِ بی همتای عشقند |