معلم فرزانه و فرزند عزيز و گرانقدرم جناب آقاي حسين ربيعي بازنشسته ي آموزش و پرورش شهرستان گلپايگان در شماره ي 114 صداي گلپايگان به تاريخ 7/12/1386، مقالهاي تحت عنوان (يادي از يك استاد ) نگاشته اند و ضمن آن اينجانب را شرمنده ي الطاف خويش كردهاند. با سپاسگزاري از محبت ايشان ، صادقانه اعتراف مي كنم كه من خود را لايق آن صفات ندانسته و نمي دانم و اگر توفيقي داشته ام آن را ناشي از الطاف بي پايان پروردگار و بزرگواري مردم شريف و دانش پرور گلپايگان مي دانم.
اكنون به مناسبت فرا رسيدن ( روز معلم ) و در حاشيهي نوشته هاي آن همكار گرامي، مطالبي را با خوانندگان ارجمند و به ويژه جوانان برومند اين آب و خاك در ميان مي گذارم:
در سال 1341 خورشيدي، شادروان مجيد محسني، هنرمند و كارگردان پرآوازه ي سينماي ايران فيلم ارزشمندي را با نام (پرستوها به لانه بر مي گردند ) به روي صحنه آورد. موضوع فيلم سرگذشت يك مرد روستايي بود كه فرزند خردسالش به دنبال يك بيماري ساده و عدم دسترسي به پزشك بر روي دستانش جان سپرد. او پس از اين حادثهي دردناك تصميم گرفت پسر ديگرش به نام (جلال ) را به مدرسه بفرستد تا درس بخواند و در رشتهي پزشكي ادامهي تحصيل دهد و براي خدمت به همولايتيهاي خود و مداواي آنان به روستا برگردد. آن مرد روشن ضمير دريافت كه : هيولاي جهل و عفريت فقر دشمنان اصلي بشريت و عوامل بازدارنده ي يك ملت در راه رسيدن به سعادت و خوشبختي است.
او دو سه جريب زمين را كه داشت فروخت و با كمك اهالي ده يك مدرسه ي 6 كلاسه ساخت و به آموزش و پرورش واگذار كرد. جلال به همراه كودكان ديگر در آن مدرسه درس خواند و براي ادامهي تحصيل بايد به تهران ميرفت. پدرش هر چه داشت فروخت و همراه همسرش و جلال عازم تهران شد.
در تهران او كارگري مي كرد و همسرش رختشويي تا بتوانند مخارج زندگي و تحصيل جلال را فراهم كنند. جلال وارد دانشگاه شد و در رشته پزشكي به تحصيل ادامه داد. ديگر مزد كارگري پدر و مادر كفاف پول تهيه ي كتاب و لباس و... را نمي داد. پدر پس از پايان كار روزانه ، هنگام غروب تا پاسي از شب (حاجي فيروز ) مي شد. صورت خود را سياه مي كرد و لباس رنگي مي پوشيد ، دايره زنگي را به صدا در مي آورد و با شكلك در آوردن ضمن خنداندن تماشاچيان مبلغ ناچيزي دريافت مي كرد و به خانه بر مي گشت. جلال نمي دانست كه:
براي آسايش و آرامش او پدر خسته و كوفته اش پس از يك روز كار بايد پشتك و وارو بزند سرش را بر زمين نهد و پاها را هوا كند تا لقمه ي ناني فراهم آورد.
او نمي دانست پدر و مادرش شب ها نان خشك و خالي مي خورند تا پولشان كفاف تهيه ي غذاي گرمي را براي فرزندشان بدهد.
يك شب كه جلال از دانشگاه به طرف منزل در حركت بود ، گروهي را ديد كه به تماشاي حركات حاجي فيروز چشم دوخته اند وقتي جلو آمد چشمش در چشمان پدر افتاد كه در ميان صورت سياهش سوسو مي زد. پدر نيز او را ديد. آرام آرام خود را از ميان جمعيت كنار كشيد. تمام درآمد آن شب را به راننده ي يك تاكسي داد و سراسيمه خود را قبل از آمدن جلال به خانه رساند.
وقتي جلال مضطرب و پريشان به منزل رسيد و پدر را در خانه ديد ،نفس راحتي كشيد و گمان كرد حاجي فيروز فرد ديگري شبيه پدرش بوده است.
آن روستايي آگاه جلال را براي گذراندن دورهي تخصص در رشته ي طب كودكان روانه ي اروپا ساخت و در غياب او در روستاي خود با كمك مردم درمانگاهي را داير كرد. به اين اميد كه فرزندش برگردد و در آن درمانگاه مشغول به كار شود.
عده اي خوشگذران در اروپا دور جلال را گرفتند و او را تشويق به ماندن در آن سرزمين كردند. درمانگاه با مختصر تجهيزاتي آماده شد و همگان چشم انتظار آمدن دكتر بودند كه ناگهان پستچي نامه اي را به دست پدر داد. مضمون نامه اين بود:
پدر و مادر عزيزم! ضمن تشكر از زحمات شما ، من تصميم گرفته ام در اروپا بمانم و با دختر دلخواهم ازدواج كنم. اميدوارم مرا ببخشيد. خداحافظ ، جلال.
وقتي پدر از مضمون نامه مطلع شد ، كمرش شكست و كاخ آمال و آرزوهايش ناگهان فرو ريخت و وجودش در آوار اميدهاي بر باد رفته اش محو و نابود گرديد. سر بر شانه ي همسر مهربان و فداكارش گذاشت و هر دو ساعت ها گريستند.
اين كه هر شب تا سحر آيد ز چشمم ، اشك نيست
گوهر جان است و مي ريزد به دامانم چو شمع

پدر دل شكسته نامه ي پسرش را اين چنين جواب داد:
پسرم! نامه ات را دريافت كردم و از مطالب آن آگاه شدم. من هر چه داشتم فروختم و خرج تحصيل تو كردم. در شهر كارگري مي كردم و مادرت براي ديگران رختشويي. آن شب من بودم كه حاجي فيروز شده بودم. وقتي سرم بر زمين و پايم در هوا بود ، زيرچشمي تو را ديدم و از معركه گريختم و قبل از تو خود را به خانه رساندم. تا تو چيزي نفهمي. اين كار هر شب من بود. آرزو داشتم بيايي و به هم ولايتيهاي خودت خدمت كني. اما افسوس. چون ديگر هيچ چيز ندارم كه به عنوان هديهي عروسي برايت بفرستم ، يك مشت خاك وطنم را برايت مي فرستم. خاكي كه در طول تاريخ پر افتخار چند هزار ساله ي اين سرزمين هزاران ايراني دلاور و رشيد براي نگهداري از مرزهاي آن به شهادت رسيده اند و از خون پاك جوانان وطن لاله دميده است.
نامه به دست جلال رسيد. وجدان خفته ي او بيدار شد و به وطن برگشت. آري ، پرستوها به لانه بر مي گردند.
در آن زمان يكي از بزرگترين مواهب پروردگار نصيبم شده بود. شور و عشق و شيدايي شريف ترين هنر جهان يعني (هنر معلم بودن ) بر احساس و انديشهام سايه افكنده بود. سرمايهاي نصيبم شده بود كه آن را با همهي گنج هاي عالم معاوضه نمي كردم. با ديدن فيلم پرستوها به لانه برمي گردند ، آتش عشق ورزيدن و خدمت كردن به مردم محروم شهرم از وجودم زبانه مي كشيد. آتشي كه گرماي مطبوع آن در طول زندگي و تا هميشه به انديشه و احساسم گرما بخشيده است.
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
اين چراغيست كزين خانه به آن خانه برند
اينجانب در كنار فرهيختگان آزاده و معلمين عاليقدري كه در مسير هدايت و آگاهي دانش آموزان محروم و تشنهي تعليم و تربيت چون شمع ميسوختند و نورافشاني مي كردند ، كار خود را در دبيرستانها آغاز كردم.
همواره معتقد بوده ام كه براي آموزش يك نسل يك مجموعه ي مومن ، مخلص ، عاشق و هماهنگ بايد دست به كار شوند. هرگز يك نفر به تنهايي نمي تواند كشتي طوفان زده ي ناداني را به ساحل نجات دانش و آگاهي برساند.
من قطره ي ناچيزي بودم كه به اين درياي بي كران پيوستم. دريايي كه در آن مرواريدهاي بيصدفي همچون اساتيد هميشهي زندگيم به آن اعتبار و آبرو بخشيده بودند.
از طرف ديگر در محيط كارم شاهد صحنه هاي دلخراش و طاقت فرساي زير نيز بوده ام:
دستان زخم و پينه بسته ي عزيزاني كه براي گذراندن زندگي روزهاي تعطيل كارگري مي كردند و با اين وجود عاشقانه درس مي خواندند تا آيندهاي روشن و تابناك داشته باشند.
اندام نحيف و لبهاي خشكيده دختران و پسراني كه از سو ، تغذيه رنج مي بردند.
اضطراب و دلهره ي دختري كه جزو ممتازترين شاگردان كلاس بود ولي بيم داشت براي پاسخ دادن درس پاي تخته بيايد. مبادا كفش هاي كهنه و مندرس او توجه ديگران را جلب كند.
لباس هاي يخ زده و دست و پاي كبود برخي از دانش آموزان در يك صبح سرد زمستاني
جمع كردن يك ريال يك ريال هر شاگرد رشتهي رياضي در طول يك ماه براي خريد مجله رياضيات يكان براي حل و بحث دربارهي مسائل و تمرينات آن
صرف ناهار تعدادي از دانش آموزان روستايي و شهري در حياط مدرسه با يك عدد نان خشك و يك ليوان آب. و چه بگويم: خون جگر خوردن مربيان و معلمان آنان در هنگام ديدن اين مسائل جانكاه.
اما در وراي اين همه ناملايمات ، عشق بود و شور و شيدايي ، علاقه به يادگيري و آگاهي ، احساس وظيفه در مقابل پدر ، مادر و جامعه كه دانش آموزان را از روز اول مهر تا آخرين روزهاي خردادماه روانهي كلاس ميساخت.
در اين رهگذر من و امثال من چه وظيفه اي داشتيم ، بايد چه مي كرديم ، شايد رفتار و گفتار ما الگويي سودمند براي مربيان و معلمان جوان و تازه كار باشد تا مشعل فروزان علم و معرفت را در اين سرزمين همواره روشن و تابناك نگه دارند و نگذارند اين نور خدايي به خاموشي گرايد.
ضمن درس رياضيات كه رشته ي تحصيلي من است و هنگام مطرح كردن مثلث و انواع آن ، توسن سخن را به وادي اجتماع مي كشاندم و مثلث شوم (زر و زور و تزوير ) را معرفي ميكردم. به شاگردانم يادآور ميشدم كه (جهل و جور و جوع ) دشمنان هميشگي انسانند. مي گفتم اگر همچون بره اي باشيد كه بدون آگاهي از چاقوي قصاب كه بالاي سرش
ايستاده در عالم بي خبري به سر ببريد روباه صفتان مكار فريبتان مي دهند. گرگهاي نابكار و خونخوار به قربانگاهتان مي برند و موش صفتان از خدا بي خبر ، آنچه را داريد ميدزدند و به يغما مي برند. پس چاره اي نداريد جز آن كه در پرتو چراغ دانش و آگاهي خود و جامعه ي خود را با مثلث عرفان برابري و آزادي پيوند دهيد و به مثلث ايمان، انديشه و احساس خود را بيارائيد.
درخت تو گر بار دانش بگيرد به زير آوري چرخ نيلوفري را
ضمن تدريس مبحث نور هندسي در فيزيك و تجزيهي نور سفيد توسط منشور بذر عشق و اميد را در جان شاگردانم ميكاشتم تا بدانند كه:
زندگي منشوري است در حركت دوار. منشوري كه پرتو پرشكوه خلقت با رنگ هاي بديع و دلفريبش آن را دوست داشتني ، خيال انگيز و پرشور ساخته است.
در هندسهي فضائي و در مبحث هرم ، به اهرام ثلاثهي مصر كه از عجايب هفتگانه ي دنياي قديم است اشاره كرده خاطر نشان مي كردم كه در زمان ساختن آن ها هزاران برده در زير شلاق كارگزاران فرعون جان باختند و در زير سنگ هاي خارا له شدند و در دخمه هاي اطراف هرم مدفون گشتند تا آرامگاه ابدي فرعون بنا شود و پيكر بي جان و موميائي او در آن آرام گيرد! و مي گفتم اين شلاق كارگزاران رامسس دوم نبود كه بر پشت و بازوي بردگان جويباري از خون رقم مي زد. اين شلاق جهل و فقر بود.
در هندسهي تحليلي و مقاطع مخروطي پس از بازگوكردن خواص مخروط ،مخروط جامعه شناس فرهنگي را مطرح ميكردم و در درس هيئت و نجوم و كرهي سماوي و جايگاه ستارگان و سيارات به عزيزانم هشدار مي دادم كه:
جواني ستاره اي است كه در آسمان عمر فقط يك بار طلوع مي كند. پس در عنفوان شباب به كسب علم و معرفت همت گماريد كه فردا دير است.
و در همه ي احوال اين نكته را يادآوري مي كردم كه فرزندان گرانقدرم:
دشمن ستمگران و ياور ستمديدگان باشيد. ( علي عليه السلام )
و جز در برابر پروردگار يگانه، سر تعظيم در مقابل هيچ مخلوقي خم نكنيد و سخن اقبال را بيان مي كردم كه:
آدم از بي بصري بندگي آدم كرد
گوهري داشت ولي نذر قباد و جم كرد
يعني از خوي گدايي ز سگان پست تر است
من نديدم كه سگي پيش سگي سر خم كرد
به هنگام تدريس انتگرال معين و مساحت سطح زير منحني مي گفتم.
زندگي انتگرال لحظه هاست. اگر لحظه لحظهي زندگي شما توام با ايمان و عشق و اميد سپري شود، مجموعهي آن نشاطآور است.
به خاطر داشته باشيد كه زندگاني دنيا دو روز بيش نيست. روزي بر تو روزي عليه تو. روزي كه برتوست، مغرور مباش و روزي كه عليه توست صبور و بردبار باش. زيرا هر دو مي گذرند. در درياي متلاطم زندگي نبايد امواج خرد كننده ي ناكامي ها شما را مغلوب كند. بر روي موج سوار شويد و در پرتو اراده و ايمان به ساحل نجات برسيد.
آري، همكار گراميم، من به گمان خود
زنده دلي بوده ام كه يك عمر در اين خاكستان، سرخي ناب شقايق را كاشتهام و به هر دانه كه در خاك سر رويش داشته است، طعم شيرين شكفتن آموخته ام.
اما وقتي سريال (روزگار قريب) را دنبال ميكنم و ميبينم كه اين بزرگمرد در حالي كه در چنگال سرطان گرفتار است، به فكر با سواد كردن يك كودك روستايي است و در كشاكش مرگ به سرنوشت كودكان بيمار مي انديشد و گره از مشكلات زوجهاي جوان ميگشايد و ... از خجالت و شرم آب مي شوم و با خود مي گويم:
اگر اشك پشيماني نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه ي خورشيد را گرد گناه من
از شاگردان عزيزم انتظار دارم غفلت ها و نارسايي ها را بر من ببخشند و از همهي كمبودها و كاستيهايم در امر خطير آموزش و پرورش به خدا پناه ميبرم و از او ميخواهم كه با فضل و بخشش و كرمش با من رفتار كند كه در مقابل عدالتش مردودم. مردود. مردود.
مهربانا با دلي بشكسته رو سوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گويي جوابم
